من شاعری گمگشته درافکار وَهم آلود
دارم به پای غم کلاف درد می پیچم!
در خسته گی هایم به پای غصه جان دادم
محکوم حبسم در خودم وقتی پر از هیچم
من یک زنم تنها شدن را خوب میفهمم
آوار دردم در زنی که سخت رنجیده
اندوه تلخم در دلی که منتظر مانده
هر چند بیهوده است این را خوب فهمیده
من آسمانم ، بی تو اما در قفس حبسم
دلگیرم و از خود گریزانم، پر از دردم
زیباترین لبخندهایم از غمت مردند
من زخم های کهنه دارم در تب سردم
آری دل شاعر پر از احساس تنهایست
دنیا برای شاعران دنیای خوبی نیست
تا قلب ما با زندگی هر بار می سازد
می سوزد و تنها دوایش شوق شبگردیست
باید بسوزم در تب اشعار غمگینم
در من زنی گم کرده احساس عجیبش را
دل دادم و تاوان سختی داشت دل دادن
باید ببوسد اشک ،چشمان نجیبش را
زینب نصیری