برگرد تا شعرم سر و سامان بگیرد
بنشین کنارم تا تغزل جان بگیرد
برگرد تا لبخند های بی نظیرت
حق مرا از غربت تهران بگیرد
جان سوز شد دلتنگی من ، چاره ای کن
تا حسرت و دلواپسی پایان بگیرد
در ظاهر ارامم ولی کم مانده بی تو
آرامشم را هم ، تب عصیان بگیرد
هر شب تبانی می کنم با چشم هایم
خشکیده ام ، کاری بکن باران بگیرد
دار مکافاتاست دنیا ،خاصه در عشق
از هرکسی با یک روش تاوان بگیرد
تاوان گمراهی انسان را خداوند
ای کاش می شد ،از دل شیطان بگیرد
فاطمه مقیم هنجنی