آنچنان غرق شدم درکف این حال خراب
که ندیدم چه کسی آمد و زد سنگ به آب
این چه حالیست!چرا خیره به دنیای غمم
چون پلنگی که سحر زل بزند بر مهتاب
محو آینه شدم گفت چه میخواهی تو
گفتمش هیچ فقط باز شدم نئشه ی خواب
عمق دریای وجودم پر سرگردانی ست
خسته از جان شده ام یا که ندارم اعصاب؟
این خیلات کذایی چه زمن می خواهد
که دمادم ببرد دل به تماشای سراب
وای ازحال بدم چون گسل کرمان است
من بگیرم سرنخ دل بدود سوی طناب
کاش می شد بروم دور شوم ازاین حس
شاید آرام بگیرد دل بی تاب کباب
فاطمه انصاری