از پینه های دست هایش درد می ریخت
انگار که از شاخه برگ زرد می ریخت
بر شعله شعله آرزوهای قشنگش
هر شب به لطف گریه آب سرد می ریخت
در استکان فقر خود از قوری عشق
چایی که با طعم وفا دم کرد می ریخت
صحن دو دست عاشقش از هیچ پر بود
از جیب هایش جای سکه گرد می ریخت
وقتی ورق زد کودک دیروزها را
از اشک هایش خواهش “برگرد” می ریخت
افسوس که آوار روح خسته اش داشت
از هر چه که طاقت نمی آورد می ریخت
آن روز بغض آسمان هی می شکست و
بر خاطرات مرده ی آن مرد می ریخت
مسلم محمد صادقی