یاد باد آن روزگاران
در میان آن هیاهو
یاد تو آرامش جان بود
مثل یک دیوانه ای که
با خیالت راه می رفتم
می خندیدم و آواز می خواندم
اکنون چون کشتی بی ناخدا
بر بستر دریا
اسیر خشم طوفان و شلاق بارانم
تنهای تنها
سر گشته و حیران
با خود می کنم نجوا
یاد باد آن روزگاران
اکبر نصرتی